روزگاری شده که دور ازروی یار افتاده ام
شـاخـۀ بشکـسته ام کـزبرگ وبار افتاده ام
روزو شب درپیـچ وتابم ازفـراقـت ای نگار
هـمچــوماهی درشــرار ریـگــزار افتاده ام
عــشق توجان میدهد براین دل افــسرده ام
بیـــتوچون برگ خزان دررهگذار افتاده ام
بـــسکه لاف دلـــربــایــی ازتــوگـفتم با دلم
این زمان ازدست جورت شرمسار افتاد ام
ریختی آخـر شـراب آرزویــم را بــه خـاک
روزگــاری شــد خــدارا بی خـمار افتاده ام
شمع سان سرتابه پا میسوزم ازدرد فــراق
شاخه ی خشکم که گویی در شرارافتاده ام
روبه صحــرا کرده ام ازجـوروبیــداد فـلک
هـــمچـولالــه دربــیـابــان داغــدار افتاد ام
غــرق تـوفان غمم« فکرت » ندارم چـارۀ
هــمچو خــس انــدرمیان جویــبار افتاده ام
15/عقرب/1344
نظرات شما عزیزان:
|